چو از جيبش مه تابان برآيد

شاعر : عطار

خروش از گنبد گردان برآيدچو از جيبش مه تابان برآيد
به وقت شرم صد چندان برآيدبسي گل ديده‌ام اما ز رويش
بگويم با تو صد ديوان برآيداگر انديشه‌ي يک روزه‌ي او
که از گلنار تو ريحان برآيدبدو گفتم که اي گلچهره مگذار
ز گرد چشمه‌ي حيوان برآيدمرا گفتا که خوش باشد که سبزه
سزد گر از گل خندان برآيدخط سبزم به چستي سرخييي جست
که بي شک سبزه از باران برآيدخطم گر مي‌نخواهي نيز مگري
دمار از خلق سرگردان برآيدجهان‌سوزا ز پرده گر برآيي
که تا کار من حيران برآيدفرو شد روز من يک شب برم آي
عجب نبود اگر با جان برآيدمرا با شير شد مهر تو در دل
بده يک بوسه تا آسان برآيدز من جان خواستي و نيست دشوار
ز بيم زلف مه پنهان برآيدزهي زلفت گرفته گرد عالم
بسا ممن که از ايمان برآيدچو زلف کافرت در کار آيد
ندانم تا کي از زندان برآيددلم در چاه زندان فراق است
که تا زين چاه بي‌پايان برآيدز يک موي سر زلفت رسن ساز
دلش زين وادي هجران برآيداگر عطار بويي يابد از تو